خاطرات بچه ی سرمحله
جیران
جیران .... تو کلک( جافار ) را کندی !!!
.......................
بعد از ناهار اومدم محله ارمنی ها خونه دوستم .
ااستراحتکی و صرف تنقلات مخصوص و دوباره با دوستم از خونه زدیم بیرون
رفتیم سمت باغ انگور ها .و باغ اونا
و دوستم به یک یک خمره ها سر زد و یکی یکی چشید مبادا شراب ان ها تبدیل به سرکه شود .
که اگر بشود برای ان ها خسارتی عظیم هست .که ممر روزی ان ها همین خمره های شراب بود .
.....................
البته با پیروزی انقلاب مقدس اسلامی تمام ان شراب خانه ها و کارگاه های
سنتی شراب سازی ویران و خمره ها شکسته و بشگه ها وازگون
و همه از بیخ وبن خراب گشت .
سال بعد که به انجا رفتم نه از تاک نشان مانده بود و نه از تاک نشان !!!!
ان ارمنی ها هم اواره شهر ها مخصوصا تبریز شده بودند و محله ای که روزی بوی شادابی و عشق و محبت می دتد خالی از سکنه و جولانگه گرگ ها و سگ ها شده بود و به جای بلبل در ان جا جغد لانه کرده بود .
.......................
به سوی رود ارس رفتیم مرز ایزان و شوروی ان روزها .
در 200متری روستا بود .رودی که سال قبل رزیم شاهنشاهی صمد بهرنگی را در ان غرق کرد تا دیگر برای بچه ها از ماهی سیاه کوچولو
چیزی ننویسد و روش اتحاد و وحدت باهم و بردن و بریدن تور صیاد را یاد نگیرند .
و چه لذتی داشت سیگار کشیدن در کنار ان رود و با دوستی گپ زدن و حدیث صمد را گفتن .
.............................
با رود ارس خدا حافظی کردم و در بر گشت به روستا به کشیشی رسیدیم که ماهی یک بار می اومد ده .
و مراسم دعا را انجام می داد .پای اسبش به سنگی گیر کرده ود و می لنگید .
منو خوب می شناخت .همیشه تو مراسم دعاش تو کلیسا شرکت می کردم .منو خیلی دوست داشت و با لهجه نیمه ارمنی و نیمه ترکی
می گفت .
اگای (اقای )سپاهی
من بیلمیرم سن ارمنی سن یا مو سلمان .
یعنی من نمی دونم تو ارمنی هستی یا مسلمون !!!!
گفتم جناب کشیش خودم هم نمی دونم .
ولی پدری دارم که همیشه در صف اول نماز جماعت هست در سه وقت
با پول خمس داده قالی بافی منو بزرگ کرده .این جوری از کار در اومدم
پس اگه لقمه ی دیگری بود چی می شدم !!!!!
.........................
با جناب کشیش به در کلیسای کوچک ده رسیدیم
کلیسایی کوچک ولی بسیار تمیز .
مردم کم کم اومدند و روی نیمکت های چوبی نشستند .
مردان و زنان و دختران .
با لباس هایی تمیز و مرتب و معطر.
لباس های خاص زنان ا رمنی .بسیار شبیه به زنان روستای ابیانه
مو ها اکثرا بور و چند نفری شرابی رنگ و بسیار بلند و ریخته بر شانه ها و کمر و چند نفری هم با دو گیسوی بلند .
و چشم ها همه ابی زنگ و یک جفت چشم در بین ان ها از همه ابی تر مثل دریا مثل دو تیله ابی بزرگ !!!!
.........................
کشیش شروع به حواندن دعا کرد به زبان ارمنی و در حین دعا خواندن
چیزی مثل یه اتش گردان را پاندول وار حرکت می داد .
من مثل ادمای هیپنوتیزم شده نگام به اون چیز و حرکتش بود و داشت سرم گیج می رفت .
از دعا که چیزی نفهمیدم ولی در اخر کار به امین گفتن رسیدم
و چه ملایم امین می گفتند و با لطافت .
فقط من بودم که از بس تو مسجد قدمگاه بعد از تموم شدن قرائت قران داد زده بودم و بلند امین گفته بودم بلند داد می زدم نا خود اگاه .
و دو چشم ابی تر از همه با نگاهی امیخته با شماتت نگاهم می کرد و می گفت مثل ادمیزاد امین بگو !!!!!
......................
بعد از دعا بلند شدیم و مثل این جا که چایی می دن اونجا چایی ش یه خورده پر رنگ تر بود و سرد تر .
هر کدام جامی از شراب.
البته جعفر پسر کزیم نوه ماجو گوهر از این کار معاف بود .
...................................
یه دور دیگه توی همه ابادی زدم وهمه چیز را برای بار اخر می دیدم و به ذهنم می سپردم اومدم خونه ی اواک برای اخرین شام در اون روستا
.......................
چند نفر بودیم که هر شب خونه اواک جمع می شدیم و هر شب بساط عرق و ورق بود .
عرق که نه شراب قرمز ساخته خودشان .
من که از شراب معاف بودم ولی چند ساعتی بازی ورق می کردیم .
بازی حکم و ریم .
ولی اون شب اصلا حوصله بازی نداشتم .
با دوستم رفتیم سر وقت اسب ها .با اسبی که دوسال همدم من بود به هم عادت کرده بودیم خدا حافظی کردم .
و صحبت از فردا کردیم وگشتیم و کلک را کندن !!!!!
.......................
به خونه بر گشتیم بساط شام بر پا بود .پر و پیمان و عالی .
ولی اشتها نداشتم و چند لقمه ای .
توی خونه اواک سه پوستر بود که یکیش شام اخر حضرت عیسی بود با حواریون .
نا خود اگاه نگاهم به اون پوستر خورد و تداعی شام اخر خودم در خانه اواک !!!!!
......................
مهمان ها رفتند و من خوابیدم .ولی خواب کجا .
تا دم دمای صبح بیدار بودم و به فزدا فکر می کردم .
بالاخره صبح شد و وقت رفتن .
..........................
فقط یه ساک کوچک داشتم که لباس هام توش بود دست گرفتم و چند شربت سینه بزرگ و قرمز که توی اون اون خانواده گذاشته بودند و با خانواده اواک خدا حافظی و اومدم توی میدان اصلی ده .
منتظر ماشین مشدی عباد که از ده بالایی بیاد و جناب شپاهی را با خودش به شهر ببره .
مردم ده همه اونایی که بودند از زن و مرد ومسلمان و ارمنی جمع شده بودند .
...............
با همه خدا حافظی و ارزوی خوبی و خوشی برای هم .
با زن هایی هم که می شناختیم خدا حافظی .
جناب کد خدا نطق غرایی کرد از مجاهدت ها و زحمت های من در ان دوسال
و بزرگ ارمنی ها هم تشکر کرد.
و اظهار تاسف از رفتن من .
..................................
ماشین عباد رسید سوار شدم و حرکت و با دست به همه خدا حافظی
ماشین زوزه کشان از دامنه کوه چالداغ بالا رفت .
بر گشته بودم و نگاه می کردم .
مردم متفرق شده بودند .
ولی یکی بود که چشم هاش ابی تر از بقیه بود هنوز (یایلیق ) خودش را در هوا تکان می داد .
از چالداغ که سرازیر شدیم دیگر از ده نشانی پیدا نبود .
من دو چشم خیلی ابی از انجا به یادگار اوردم و دلم را برای همیشه در ان جا به یادگار گذاشتم !!!!!
............................
جیران کلک جعفر را برای همیشه کند ه بود!!!!!!
یایلیق .........به روسری های خیلی بلند و زیبا یایلیق می گفتند .
کلکت کنده شد جعفر
کلکت کنده شد جعفر !!!!( 1 )
....................
g
خدا حافظ جیران !!!
...................
چند روز از تمام شدن خدمتم می گذشت .همه دوستان تسویه حساب کرده و به شهر و دیار خود رفته بودند .
راهنمای تعلیماتی از غیبت من دلواپس شده بود .
اومد که چرا نمیری .خدمت تمام .همه رفقات رفتن .
تو هنوز این جایی .
وسایل را به انجمن ده تحویل بده بیا اداره پایان خدمت را بگیر و برو به سلامت .
......................
تو دیگه از نظر رسمی و اداری اینجا کاری نداری .تمام
مجبور شدم همه وسایلم را جمع کنم .
روز دیگه سپاهی جدید اومد .
دفتر و دستک و وسایل دولتی و مهر ها را بهش تحویل دادم و رسید گرفتم
مدرسه را هم چنین .
.........................
دیگه کاری تو اون ده نداشتم .
از لحاظ قانونی و اداری دیگه حق نداشتم لباس نظامی بپوشم .
وسایل شخصی خودم را بر داشتم و رفتم خونه دوست ارمنی خودم .
اصرار می کردند که چند روز دیگه بمونم
ولی چاره ای نبود .
شب اونجا خوابیدم .
سپاهی دانشی که همه مردم ازش حساب می بردند و بهترین جا و مکان در مجلس از او بود .
در عروسی و عزا بالای مجلس و با این لباس و این درجه قراضه باعث افتخار اونا .
حالا شده بود شیر بی یال و دم و اشکم .
از نظز قانونی دیگه یه شخص عادی بودم .
وسپاهی جدید نماینده اعلیحضرت همایونی !!!!!
.......................
گفتم جعفر .
دیگه تموم شد دوران چل چلی تو .
کلکت را بکن و برو .
ناهار را خونه اون دوست ارمنی خوردم و گفتم که فردا حتما میرم .
بعد از ظهر سوار اسبم شدم برای اخرین بار .
اسبی بود که اون خانواده به من داده بود و در این دوسال سوار می شدم
دستی به سر و روی اسب کشیدم و برای اخرین گردش با اسب اماده شدم .
.....................
با یکی از اعضای اون خانواده حرکت کردیم به اطراف .
رفتیم به اطراف کوه ای لی .
کوهی که پر از خرس و اهو هایی به نام جیران بود .
جیران ها به صورت گله های ده بیست تایی حرکت می کردند .
می اومدند لب چشمه ای که بهش می گفتند اق بولاخ.
اب می خوردند با شنیدن صدای سم اسب های ما اهو ها فرار کردند .ودختر هایی هم که چشم هاشون مشگی و بزرگ بود بهشون می گفتند
جیران
از چشمه که پایین تر اومدیم رسیدیم به غار ی که می گفتند (اق تور پاغ)
یعنی خاک سفید .
نزدیک های عید که می شد مردم با چند تا گونی می رفتند توی اون غار .
خاکی داشت به سفیدی گچ .
می اوردند با اب مخلوط می کردند و با یه جارو می پاشیدند به دیوار
دیوار سفید می شد و قشنگ .
.................
با دوستم رفتیم کوه چالداغ .
همون محوطه ای که کولی ها اتراق می کردند
از دامنه کوه نگاهی به روستا انداختم .
دوسال بهترین سال های عمرم را اونجا گذرونده بودم
تو قسمت مسلمان نشین روستا
مدزسه پیدا بود و قبرستان بغل مدرسه .
مسجد روستا که یه گوشه اون از پارسال خراب شده بود و کسی درست نکرده بود
دو تا چشمه داشتن این قسمت که زن ها و دختر ها از دوز پیدا بودن
هم لباس می شستند و هم محل دیدار و گپ زدن اونا بود .
و هم محل زد و بدل کردن نگاه های شرمگین عاشقانه با جوان هایی که
با بهانه هایی از اونجا رد می شدند و دلشون به نگاهی خوش بود .
.......................
به سمت قسمت ارمنی نشین نگاه کردم .
از دور خانه ها ی اونا زیباتر به نظر می رسیدو تمیز تر باغ های انگور اونا پیدا بود
انگور هایی که بهترین شراب را ازش درست می کردن و می فرستادن تزکیه تا ترک های اونجا
تا در شیشه های جدید و زیبا با باندرول زیباتر به چند برابر قیمت به اروپا صادر بشه
....................
کلیسای زیبای ده پیدابود .
صلیبی از چوب بلند روی گنبد اون نصب بود .
هر شب پیز مردی ارمنی یه فانوس نفتی به اون (فنار )می گفتندبه اون صلیب اویزون می کرد .
تا اگه نیمه های شب کسی از روستا های اطراف بخواد بیاد راه را را گم نکنه
تنها چراغی بود که در همه روستا تا صبح روشن بود .
.................
هر وقت چراغ روشن روی کلیسا را می دیدم
یاد حرف ماجو گوهر افتادم که می گفت متولی هلال علی یه چراغ روشن می کرد و می زاشت تو گلدسته زیارت
تا ساربان های کویر را به سمت ابادی راهنمایی کنه .
.........................
از کوه اومدیم پایین
دوست ارمنی دعوت به شام اخر در خانه شان و رفت .اسبم را بهش دادم و مثل دیوونه ها تو کوچه ها ولو شدم
رفتم مدرسه بچه که نبودند .
از داخل کلاس به چشمه ی روبرو نگاه کردم زن ها و دختر ها مشغول بودند .با مدزسه و کلاس و در و دیوار اون خداحافظی کردم و رفتم قبزستان ده که طبق معمول بغل مدرسه بود .
بزای حاج محسن فاتحه خوندم و برای براتعلی .
جوانی که تو روز روشن گرگ ها تیکه پاره اش کردند .
مادرش سر قبرش نشسته بود .رو به من کرد و گفت .
اقای سپاهی .(نیا جنوار منیم جوانیمی پاره الدی )یعنی چرا گرگ جوان منو پاره کرد .و با مشت کوبید توی سزش .
هر روز کارش چند ساعت سر قبر براتعلی نشستن و گریه بود
همیشه از جلو کلاسم رد می شد و می رفت
..........................
ناهار خونه حاج محسن دعوت داشتم رفتم اونجا
اخرین نهار را خوردم و با همه بچه هاش و مش مطلب و زنش مش گلی و دخترش دلبر و پسر هاش حسین و محمد خدا حافظی کردم
و از عروس کوچکش زلیخا که خدا بهش بچه نداده بود و همش دنبال دعا و
جنبل و جادو بود
ولی شوهرش قوچعلی سالی شاید ده بیست روز می او مد ابادی
تو تهران گارسن یه هتل بود .و بیشتر اخلاقش به جوان های مخنث می خورد و به قول یکی از مردی نشانه ای نداشت وتا یه مرد درست و حسابی که قابلیت بچه درست کردن داشته باشه
و بیچاره زلیخا که به دعا دل خوش کرده بود .
...............................
داره کلکت کنده میشه جعفر
کلکت کنده میشه جعفر !!!!( 2 )
تاقچه ای برای رادیو
ت
....................
تو پادگان لشکر 16 زرهی قزوین تقسیم شذیم
طبق قرعه افتادم تیپ سه زرهی همدان ودوباره قرعه کشی و گردان 124
...................
با قطاز ما برد ند اندیمشک
قطاز تا اهوار نمی رفت
عراق از نورد با توپخونه اهواز را می زد .
.........................
تو ایستگاه اندیمشک با کامیون ارتشی ما بردند نزدیکای حمیدیه
توی یه دشت که یه نهر بزرگ اب از اونجا می گذشت .
و یه ردیف درخت که اسمش یادم نیست پیاده کردند
اونجا بنه گردان 124 بود .
.............................
ساعت ده شب بود که پیاده شدیم
شبی تاریک تاریک .
هر کس کیسه بار و بنه و لباسش را برداشت .
نه سنگری بود و نه جان پناهی
زمین هایی بود شخم زده با شیار هایی عمیق.
که بر اثر جنگ رها شده بود .
........................
شب قبل اصلا نخوابیده بودیم .
بچه ها از زور خستگی تو زمین ها ولو شدند و هر کس کیسه اش را گذاشت زیر سرش و توی خاک ها خوابید .تا صبح چند بار عراق با توپخونه اطراف ما را زد و زمین مثل گهواره تکون می حورد .
صدای خوزدن توپ ها به زمین و لزرش زمین مثل لالایی مادر بود برای بچه ش تو گهواره .
گهواره ما اون شب زمین های شخم زده بود .
.......................
صبح که بیدار شدیم موقعیت خودمون را تشخیص دادیم
دشتی بزرگ و وسیع با نهر هایی که از رود کرخه منشعب شده بود
دشتی صاف و بدون عوارض طبیعی .
از طرف گردان به ما گفتند که یه هفته اینجا هستید تا با گردانی که توی خط اول هستند عوض بشین و اونا بیان استراحت و شما برین خط اول .
..................
افتاب داشت بالا می اومد و می سوزوند .
بچه ها قکر سایه و جان پناه افتادن برای یک هفته موندن در اونجا .
با چند تا از بچه ها شریک شدیم و شروع کردیم کندن سنگر .
بعد از چند ساعت یه گودال تقریبا سه در سه متر به عمق یک متر کندیم
درست مثال یه اخور خیلی بزرگ .
هرکدوم یه زیلوی سربازی داشتیم انداختیم کف سنگر .
و کیسه خواب ها را کنار سنگر گذاشتیم و یه استراحتکی .
..................
افتاب اذیت می کرد
یاد تالار علی دشتبون مسعود اباد افتادم که روی تالار را با شاخه درخت ها پو شونده و سایه درست کرده بود
و ما به بهانه اب خوردن می رفتیم تالار و اون بیچاره می رفت ابادی
به خونه اش سر بزته .
ما کلم های دیزوی گوشت و لوبیابش را کش می رفتیم و یه کلم دیگه می ریختیم توی دیزو
و از زیر خرمن پای تالار خربزه هاش را بر می داشتیم می خوردیم و پوسه و تخمه اش را می ریختیم توی خرمن .
...................
بلند شدیم و از درخت های اطراف با هر زحمتی شاخه ها را بریدیم و او ردیم زیختیم روی سنگر
سایه ای درست شد و راحت شدیم .
غذا اوردند و تو سنگر غذا خوردیم و استراحت .
.........................
این سنگر را هر روز یه چیزایی بهش اضافه می کردیم
دورش زا با پتو پو شوندیم یه گوسه جای ترموس اب و یه گوشه تو بدنه سنگر طاقچه درست کردیم برای لیوان و بشقاب غذا .
جای خواب هر کسی مشخص شد من تنگ دیوار سنگر را انتخاب کردم به یک دلیل .
...................
یه رادیو یه موج جیبی داشتم که با یه گوشی استفاده می کردم .
اونجا که بودم رادیو بغداد را می گرفتم و حمیرا و مهستی و هایده غوغا می کردند .مرتب می خوندند و چه عالی .
توی دیوار سنگر یه تاقچه کوچولو مخصوص رادیو درست کرده بودم که زیر دست و پا نیفته .
رادیو تو تاقچه بود و سیم گوشی توی گوشم .
با صدای حمیرا و مهستی خوابم می برد.
..........................
یه هفته گذشت و ما به این سنگر و وضع عادت کرده بودیم که خبر دادند امشب باید به خط برویم و گردان جا به جا میشه
چیز ها را جمع کردیم و سنگر موند و شاخه هایی که ریخته بودم روی
سنگر .
ما اماده رفتن بودیم که اولین گروهان اومدند جای ما .
وبرای استراحت
چند سرباز سنگر ما را انتخاب کردند .
و چیز هاشون را گذاشتند اونجا
.......................
ما برای گرفتن اسلحه و فشنگ و کلاه اهنی رفتیم
دیگه از سنگر خبر نداشتم تا این که سوار ماشین که شدیم از جلو سنگر رد شدیم
تو فکر این بودم که الان توی تاقچه ای که من رادیو می ذاشتم و حمیرا و مهستی گوش می دادم الان چی هست !!!
شاید یه لیوان .شاید یه کتاب
شاید هم یه سرباز مسلمون و ادم تو اون سنگر هست و یه قران یا مفاتیح یا کتاب دعا اونجا گذاشته .
و این تاقچه عاقبت به خیر شده !!!!
و از دست یه ادم بی دین که نه کم دین راحت شده !!!!!
.........................
و فهمیدم که ..............
جعفر کلکت از اینجا کنده شده !!!!!!!!
کندن کلک
کلکت را بکن .....جعفر !!!( 1 )
.....................
اخرین رقص کولی
شب اخری که پیش کولی ها رفته بودم دختر ها و زن ها داشتند اخرین زقص را کنار اتش انجام می دادن .
قرار بود فردا بنه را بار کنند و به روستایی و کوهستانی دیگر .
با ایلوش به تماشای رقص دختران و زنان رفتیم .ایلوش شیشه عرق در دست گاهی یه قلپ از شیشه می نوشید .
و نیمه مست بود .
کنار اتش ایستادیم
.....................
ده پانزده دختر و زن دور اتش دایره وار می رقصیدند
یکی می رفت وسط و با شدت و تندی می رقصید وبقیه اطرافش اهسته تر
و با ریتمی خاص
اونی که وسط می رقصید خسته که می شد می امد کنار و یکی دیگه جای اونو می گرفت .
شعله های اتش سایه رقص اونا را روی کوه چالداغ می انداخت
منظره ای جالب
مثل پرده سینما
می تونستی از دور رقص اونا را بر سینه کوه تماشا کنی .
سال دیگه در تهران درایوین سینما ونک این نوع نمایش را دیدم
با چند نفر از دوستان با ماشین رفته بودیم
ماشین ها به ردیف و برای هر سر نشین یه گوشی که صدای فیلم را می شنیدیم و پرده سینما در فضای ازاد در صد متری .
.....................
ما سه جوان عزب بودیم ولی بقیه ماشین ها اب و هوای بهتری داشت
یک مرد و یک نامرد !!!!!یک پسر و یه دختر .یا یک زن و یک مرد
....................م
ساعتی با ایلوش رقص تماشا کردیم
اخرین میاندار رقص دختری بسیار جوان و زیبا بود با موهایی بسیار بلند
با شدت و هیجان می رقصید و طوزی خم و راست می شد مثل این که
در بدنش اصلا استخوانی نیست .
با پایان گرفتن رقص این دختر جوانی وسط رفت و دختر را به دوش گرفت و
به سمت چادری رفت .
ایلوش گفت هفته قبل این دو با هم عروسی کرده اند .
.......................
اتش کم کم رو به خاموشی می رفت رقاصه ها یکی یکی پراکنده و به سوی چادر ها .برای جمع کردن وسایل و خواب و اماده شدن برای رفتن صبح زود .
....................
ایلوش اخرین جرعه عرق رانوشید و بطری خالی را روی سنگی گذاشت
دستم را گرفت و به یک یک چادر ها رفتیم و من با اونا خدا حافظی کردم و ایلوش سفارش که همه چیز ها را بسته بندی کنید و اماده .
...................
فقط صدای پتک بر سندان از چادر اهنگر می اومد
داخل شدیم کوره اش روشن بود و داسی را بر روی سندان با کوبیدن چکش درست می کرد .
......................
ایلوش با کمی تندی به اهنگر گفت پس کی می خوای (کلکت ) را بکنی
کلمه کلک را شنیده بودم و به معنی دوز و کلک و حقه می دونستم
ولی حالا داشتم با معنی جدید اون مواجه می شدم
به ایلوش گفتم کلک چی هست اشاره کرد به کوره اهنگر و تو ضیح داد که .....
کلک
.......................
به این کوره اهنگری کلک می گن
اولین کاری که این اهنگر بعد از اتراق کردن انجام میده ساختن کلک هست
یه چیزی هست از گل پخته مثل یه تغار کوچک که یه سوراخ داره
و دم اهنگری بهش وصل میشه و توی اون مقداری شن می ریزند و روی شن ها زغال
کوره را می دمند و زغال ها روشن و اهن را روی اون می گدازند و نرم می کنند و به هر شکلی که بخوان در میارند .
این کوره و کلک اخرین چیزی است که برچیده میشه و به اون می گن کلک را کندن
اهنگر کارش تموم شد و کلک را کند و جمع کرد و در یه صندوق حلبی گذاشت .
.....................
کولی ها صبح روز بعد رقتند .
بعد از ظهر با یکی دیگه با اسب رفتیم سر وقت جای خالی اونا
فقط جای چادر هاشون مونده بود .
و خاکستر اتشی که که زنان و دختران کولی دیشب دور اون مستانه می رقصیدند .
چند شیشه خالی عرق های ایلوش را پشت جای چادرش پیدا کردم
روی باندرول شیشه اش نوشته بود ...
عرق 55از کشمش های تاکستان قزوین .
ساخت کارخانه شراب سازی میکده قزوین .
...........
به جای چادر اهنگر رسیدم و خاکستر های زغال کوره اهنگری او
جای کلکی که کنده بود پیدا بود .
....................
کولی ها زفته بودند .
کاش من هم با این دل کولی وار با ان ها رفته بودم
اگر رفته بودم تمام کو ه ها و کشور های اطراف را دیده بودم .
و این دل کولی را با کولی ها قسمت کرده بودم .و مثل یه کولی
در کوهها میمردم
ودر کوهی تنها و غریب دفن می شدم
..........................
حعفر !!!!
داره کلکت کنده میشه !
اماده خرکت باش !!!
تخم مرغ شکستن
اندر احوالات تخم مرغ شکستن !!!!
.......................
قدیم هر کس خیلی سر درد داشت می گفتن فلانی (بخیه درد سر )
داره که امروزه بهش می گن سر درد مزمن و اسم با کلاسش میشه میگرن
.................
پدرم همیشه در هفته یکی دو روز از این درد سر ها داشت
از دردش نعره می کشید و اونو زمین گیر می کرد
همیشه یه چادر شب سفید قد یه عمامه بزرگ به سرش می پیچید و
میرفت زیر لحاف
فقط سرش از لحاف بیرون بود و هر کی از دور می دید فکر می کرد یه گل کلم بزرگ از لحاف بیرون افتاده !!!!!
..................
ساعت ها زیر اون لحاف می خوابید و از درد ناله می کرد .
ماجو گوهر براش چای زنجفیل دم می کرد و جوشانده .
منو می فرستاد دکون زین العابدین عطار یا حسن باقری
براش چها ر گرده بگیرم
می ریخت تو یه نعلبکی چای و بهش می داد
نصف روز که می گذشت پدر بهتر می شد و از جاش بلند می شد .
اگه بهتر نمی شد مرحله دوم درمان شروع می شد
..............................
تخم مرغ شکستن
...................
ماجوگوهر در شکستن تخم مرغ تبحر خاصی داشت
همیشه در این مواقع اضطراری سه تا تخم مرغ بر می داشت
می اومد بالا سر پدر
تخم ها را دور سرش می گر دوند و یه چیزایی مثل دعا می خوند
.......................ت
تخم مرغ را می ذاشت لای یه کهنه و شروع می کرد .
یکی یکی فک و فامیل های مادر یم را از خاله هام شروع می کرد و بچه هاش و از دایی ها و زن دایی و به نسبتی که غیظ اونا را داشت فشار میداد
و چه فشاری می داد ولی نمی شکست و می رفت سروقت فامیل های پدر
ولی ادای فشاردادن را در می اورد و اسم می برد و دوباره بر می گشت
سر وقت فامیل مادرم و بالاخره با هر ضرب و زوری بود با اون دستای ضعیف و استخوانی تخم مرغ را به اسم یکی از خاله ها می شکست
و با چه نفرتی به تخم مرغ شکسته نگاه می کرد و تخم مرغ دوم و سوم را به همین ترتیب
..............................
مادر که مریض می شد خاله باشی می اومد و تخم مرغ می شکست
مثل ماجو گوهر یه تخم مزغ دور سر مادر می چرخوند و می داشت توی کهنه و شروع می کرد به نام بردن ایل و تبار پدری .
و چه پدری از تخم مرغ و خودش در می اورد .
از عمه هام شروع می کرد و همه زاد و رود اونا .
عمو زن عمو و بچه هاش
از بچه کوچک هاشون هم نمی گذشت
اخه یه بچه ده ساله چی هست به مادرم نظر بزند .
.......................
خلاصه یکی یکی اسم فامیل های پدر را می اورد و اونقدر تخم مرغ را زورش می کرد که تخم چشماش می رفت از کاسه بیرون بیا د
گاه گاهی هم اسم فامیل های مادر را می برد و الکی زور میزد که یعنی دارم فشار میدم .
.................
دوباره و سه باره می رفت سر وقت عمه ها و بچه هاش تا بالاخره تخم مزغ را به اسم یکی از عمه هام می شکست و با نگاهی فاتح به مادرکه بله این عمه صغرا بوده که نظرت زده و مریض شدی
بیچاره عمه صغرا دنبال دربدری خودش و قالی بافی یه شوهر کم حوصله
چکار به مادر من داشت .
.........................
از ده ها تخم مرغی که ماجو گوهر شکست یکیش به اسم عمه هام در نیومد و همه به اسم خاله ها شکست .
و از صد ها تخم مرغی که خاله باشی شکست همه و همه به اسم عمه هام شکست و خاله هام مبرا شدند
.......................
نوع سومی هم تخم مرغ شکستن بود که جواهر مسلم همساده مون بلد بود
خیلی راحت .
چند تا تخم مرغ به من می داد و می رفتم درخونه خدا بیامرز شیداییان
یه چیزایی روش می نوشت که اصلا بلد نیودم چی هست .
می اومدم به جواهر می دادم .
یه سینی کرسی کنگره دار مسی داشتیم می گذاشت جلو پدر و تخم مرغ را چند بار دور سرش می چرخوند و می انداخت توی سینی
و دومی و سومی
تخممزغ که می شکست قل داشت و حباب
بعضی کوچک و بعضی بزرگ
به پدرم می گفت ببین چه چشم های بزرگ و شوری نظرت زده اند و تو را مریض .
..........................
پدرم به توصیه یکی از دوستاش رفت تهران
یه دکتر متخصص بهش گفت سر درد هات از چرک کردن سینوس های
بالای بینی توست
باید تخلیه شود و با یه عمل سرپایی اونو عمل کرد .
..................
پدرم سردردش خوب خوب شد و دیگه اون چادر شب را مثل یه عمامه بزر سرش نبست
و دیگه از سر درد ناله نکرد .
..................
و هزار حیف از اون تخم مرغ های بومی خوب که شکستند و از بین بردند
و به من ندادند نیمرو کنم و بخورم و همه را با ضرب و زور به اسم خاله و عمه شکستند !!!!!
...................................
من از جواهر مسلم و خاله باشی و ماجو گوهر توقع نداشتم
وای کاش
خدابیامرز شیداییان به پدرم می گفت
برو یه دکتر حسابی ببین چرا سرت درد می کنه
و این تخم مرغ ها را بده به این پسر سیاه زردنبو
بخوره جون بگیره !!!!!
تعویذ و طالع بینی
تعویذ ..........طالع بینی
....................
ماجو گوهر تا کلاس چهارم هم که بودم یه چیزایی مثل دعا به کت کهنه من می دوخت
یه دعایی به خط کج و معوج تو یه پازچه سبز که مثل یه مدال زیر استر کتم قایم می کرد و می دوخت .
قبلا این دعا را به ضزیح شازده قاسم اون روزای اران و شازده قاسم این روزای بیدگل مالیده و متبرک کرده بود
گاهی شیطنت می کردم بازش می کردم و غیر از یه تکه کاغذ مچاله شده
چیزی نبود
اون کاغذ می بایست منو از بلا های دنیوی و اخروی نجات بده
......
یکی نبود به این ماجو بگه این پسر سیاه سوخته زردنبوی پاپتی چی هست که مردم چشمش کنند و نظر بزنند .
بعد ها همیشه دعا را می کندم و ذور می انداختم
..............
الان هم به نظر زدن و چشم شور اعتقادی ندارم اصلا
نه مال و منالی دارم و یه ماشین فکسنی پراید و یه خونه خرابه 40ساله
قیافه هم که خدا به من نداد که مردم نظز بزنند .
یه قیافه که تا حالا خیلی ها گفتن شکل صدام حسین هست
اگه دو روز ریشم را نزنم مثل جوجه تیغی میشم
از لباس پوشیدن هم که خیلی پتال هستم و بی مبالات
حالا مردم میگه چشمشون را دزدیدن که منو نظر بزنند
......................
یه همسایه داشتیم که یه روز حرف هاش را با پدرم شنیدم که بهش می گفت
نمی دونم این پسر برادر منو کی بسته دش که نمی تونه بره پیش زنش
تو عالم بچه گی فکر می کردم پسر برادرش مثل بز سرخ سید مختص ابادی است که ماجو گوهر با افسار تو طویله اونو بسته !!!!
ولی روز بعد اونو دیدم که تو کوچه راه می رفت .
.........................
روز بعد اون همسایه را دیدم که با پدرم شال و کلاه کردن و حرف می زنند که بریم بیدگل پیش قادری طالع بین .
دعا بنویسه بلکه این پسر باز بشه و بره پیش خانم کاری از پیش برداره و طایفه را رو سفید کنه .
...................
منم که همیشه کییوز و فضول بودم با اصرار دنبال اونا راه افتادم .
از محله دروازه بیدگل یادم هست وارد کوچه پس کوچه ها شدیم و سراغ به سراغ خونه قادری طالع بین را پیدا کردیم .
تو یه اتاق انتظار نشستیم و چند نفر زن و مرد تو نوبت گره گشایی از بدبختی هاشون بودن .
..........................
نوبت ما که رسید رفتیم تو اتاق .
یه پیر مردی باریک اندام بود که یه کلاه کشی سیاه سرش بو د
یه میز کوچولو جلوش بود و چند تا تکه کاغد و چند تا کتاب و جند تا چیزهایی مثل تکه فلز از جنس برنج
که روش یه علامت هایی کنده شده بود .
با اشاره جناب طالع بین همسایه ما شرح کشافی از ناتوانی جنسی پسر برادرش داد .
که اونو بسته اند و ان مورد ممنوعه خیال حرکت ندارد و فامیل را سر افکنده کرده
و با التماس از قادری می خواست که بازش کند و ان مورد به پا خیزد و علم داری کند !!!!
............................
جناب قادری شروع به سخن کرد و مثل این که از ته چاه کسی حرفی می زند سخنانی گفت با لکنت شدید زبان
که کلمه ای از ان را نفهمیدیم .
تکه کاغذی بر داشت و چند چرت و پرت به عنوان دعا نوشت و چند بار اون اشیای برنجی را هوا انداخت مثل شک هایی که قمار بازها به هوا می اندازن و پایین که اومد یه چیزایی روی کاغذ می نوشت
.....................
کاغذ را به همسایه ما داد و با سختی حالیش کرد که در چه شبی و در کدام قبرستان و با چه چیزهایی اون کاغذ را چال کند تا پسر برادرش الت منکراتیش شفا پیدا کند و فامیل را سر افراز
.................
و حق و حساب حسابی هم گرفت .
چون مشتری دیگه نبود از جاش بلند شد که شاید به اندرونی منزل رود یا به مبرز برای کاری فوری
چون مرتب چایی به ناف مبارک می بست .و فشار بالا زده بود
دیدم نمی تواند درست راه برود
عوض راه رفتن می رقصید و با حالی خنده دار از اتاق بیرون رفت
.....................
در عالم بچه گی گفتم
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی .
اگر این طالع بین دعایش اثر داشت و زبان مردم را با دعا می بست
باید مهندسی معکوس هم بلد باشد .
دعا کند زبان خودش را هم باز کند
اگر با دعا مردم را ذلیل و زمین گیر می کرد دعا کند دست و پایش سالم بشه و مثل ادمیزاد راه برود .
.......................
از پیش قادری بیرون اومدیم و اون دعا اصلا افا قه نکرد که نکرد و عروس خانم به بهانه عنین بودن داماد طلاق گرفت .
ولی این خان پسر سال بعد در تهران عمل جراحی کرد و قضییه بیدار شد و دوباره زن گرفت و چه بیدادی کرد .
از زن دوم 6 پسر و دو دختر دارد
پسران هر کدام نره غولی و لی ادم
دختران هر دو خانه دار
.....................
دعای باز کردن بسته شدن اون اقا در دست تیغ جراحی پزشکان بود نه در دست قادر ی و طالع بین ها !!!!!
بابا بزرگ علی اکبر
نامه به بابا بزرگ علی اکبر!!(1)
.................................
سلام بابا بزرگ علی اکبر .
(زو نو که نچ بله نهی فارسی خوج مه حرف بجنه مه فارسی کمو وا
ننی ده پی یرم ته که موا مه چه چه اواجو )
یعنی....
(می دونم خوب بلد نیستی با من فازسی حرف بزنی
من فارسی خواهم گفت در اونجا پدرم به تو خواهد گفت که من چی میگم )
خوب یادم هست تو بچه های پدرم منو خیلی دوست داشتی
و تو بچه های عمو اقاجان عباس و منصور .
عباس ده سالی میشه اومده پیش تو .
منصور هم پارسال اومد پیشت .
موندم من پوست کلفت که انشاالله بزودی دیدار تازه خواهد شد .
.............................
خوب یادم هست که بیش از صد سال داشتی .
نایب می گفت سن تو از 110 سال هم گذشته بود .
مثل ادم زندگی کردی و مثل ادم رقتی .
چه راحت زندگی کردی و چه راحت رفتی
..........
بابا بزرگ
هم زندگی کردن سخت شده این زمونه هم مردن
یکی یکی برات میگم
اول از زندگی کردن برات بگم .
...................
بابا بزرگ
بیش از صد سال زندگانی کردی ولی اگه حالا بود باید زنده مانی می کزدی
تمام زندگیت بود چند جریب کشت و کار تو دشت مسعود اباد
و همه ثروتت یه خر سفید که چند سال اخر تبدیل کردی به خر سبز یشمی !!!!!
و بیش از یه بنز الگانس سفید دوسش داشتی .
.......................
کارت غیر از رعیتی اگه کسی مراجعه می کرد خاک قرص می بردی براشون برای کاه گل کاری .
زمستون هام که می رفتی بیابون با خرت (سف )می اوردی برای تنور یا
روشن کردن هیمه قیچ روی منقل کرسی .
گاهی هم می رفتی صحرا و بیابون با هاش جاز می کندی و می اوردی .
.............
بابا بزرگ
همه پدر بزرگ های بچه های سرمحله خرداشتند یکی بزرگ و یکی کوچک
ولی الان نوه های اونا ماشین های چند صد ملیونی دارن و کارخانه های میلیاردی و زدن به قزص حاشا به طوزی که پدر بزرگ اونا از قدیم پولدار بوده
ولی همه می دونیم که پشگل ور چین بودن اغلب اونا .
ولی خر تو واقعا خر بود و تو خرها از همه خر تر !!!!!
بالا بلند و رشید و زبر و زرنگ .
ولی تو هم بهش می رسیدی .همیشه پالونش را تعمیر می کردی .
سالی یه بار اوسا مندقا پالون دوز که پالون دورز ماهر بیدگل بود و پالون های خرانه خوبی می دوخت می اومد برای همسایه ها پالون نو بدوزه البته برای خر هاشون نه خودشون .
تو هم پالون خرت را تعمیر می کردی .
(رونکی ) خرت هم خیلی نو نوار و تمیز بود نمی دونم از کجا یه تیکه قالیچه گیر اورده بودی براش رونکی دوخته بودی .با چرم قزمز قشنگ .
........................
صبح با حوصله پالون را می ذاشتی روی خرت .
تسمه زیر شکمش را محکم و خوب می بستی .
حسابی کاه و جو بهش داده بودی و اب .
یادم هست چند بار با سطل از اب انبار فالگینه براش اب اوردی .
همیشه کاه که بهش میدادی غزبال می کردی .
می گفتی خاک وارد شکمش بشه درد دل می کنه .
شب ها که پالونش را ور می داشتی کمر و گردنش را قشو می کشیدی تا خاک های بدنش بزیره .
خر خوبی بود .
شب عید که می شد یادم هست ماجو گوهر یه کاسه حنا درست می کرد
به دست و پاش می بست و بعد از ساعتی با یه افتابه اب می شستی و می شد یه خر خوشگل با دست و پای حنایی .
.......................
با با بزرگ
یادمه یه روز سوار خر سفیدت کردی منو بردی میدون بزرگ
هنوز مدرسه نمی رفتم و تو خونه همساده داری سرمحله بودیم
یه اهنگر بود که مغازه اش نیم متری بلند بود ار کف میدون و یه ایوانچه ای هم داشت .
اون روز خرت را نعل تازه زدی .
خر را بردی پای ایوون .جناب نعلبند اول نعل کهنه را با چیزی اهنی کشید و بعد نعل تازه زد .
نعل ها را یکی یکی روی پای خر اندازه گرفت .
با چکس کوچکی میخ را به پای خر می کوبید .
اونجا بود که با معنی یکی به نعل و یکی به میخ اشنا شدم .
نعل ها که تمام شد چیزی اورد مثل یه کارد تیز .
اضافه های سم خر را برید .
کاری که امروز در ارایشگاه ها بهش میگن (پدیکور ناخن )یعنی مرتب کردن ناخن
دو باره سوار خرم کردی و خر سفید یخچالی با نعل تازه اومد سرمحله
ولی راه رفتنش فرق کرده بود .
می گفتی چند روز دیگه نعل و میخ ها (سو ) بیاد خوب میشه و خرم مثل ادم راه می ره !!!!!
....................
حالا خرت شده بود یه خر دست و پا حنایی با نعل تازه و پالون تمیز و مرتب
ولی خوب یادم هست این خر را فروختی
به خاطر حادثه ای براش پیش اومد و به رگ غیرتت بر خورد .
...............
یه روز تو مسعود اباد خر را بسته بودی و تو تالار دشتبون ها داشتی استراحت می کردی که خر نامرد بهش حمله می کنه .
خرت قرار می کنه و لی اون بی شرف یه گوشه ای گیرش میاره .
جل و پالون و رونکی اونو هر کدوم را در یه کردویی گیر میاری .
چون در حین فرار یکی یکی افتاده بود .
........................
از اون روز به بعد این خر سفید یخچالی از نظرت افتاد .
شاید هم پیش رعیت ها خجالت کشیدی .
یادم هست که به یک ماه نکشید که این خر تازه تعمیر با دست و پای حنایی را فروختی و یه خر خریدی که دیگه هیچ خری جرات نزدیک شدن بهش نداشت
چون وسیله دفاعی مجهزی داشت و از هر نظر می تونست از خودش دفاع کنه .
و این اصل که بهترین دفاع حمله است را واقعا کاربردی ثابت کردی !!!!
نامه به بابابزرگ
نامه به بابا بزرگ علی اکبر ..(2)
.............................
الاغ سبز یشمی !!!!!
.....................
بابابزرگ .
بعد از اون واقعه ای که به گیر افتادن خر قشنگ سفیدت گوشه صحرا براش اتفاق افتاد این خر از چشمت افتاد که افتاذ .
فروختی و از یه نفر برزکی که تر شاله و الگاله و جوز قند می اورد و می فروخت .و یه خر دست و پا بلند تیره زنگ متمایل به سبز یشمی داشت
اون خر را تومنی دوازده هزار خریدی .
دیگه خاطز جمع شدی که ادم ها که اصلا خر ها هم مزاحمش نخوان شد
با این اسلحه فابریک و قوی و خدایی و متصل به خودش .
.......................
با این خر که بیرون می رفتی و سوار می شدی یه غرور و نخوتی تو چهره ات بود .
درست مثل پولدار ها و تازه به دوران رسیده ها ی شهرک های اران و بیدگل .
خیلی هاشون پدر بزرگ هاشون از گشنگی مردند و پدرشون نصف شکمش گشنه بود و نصفش سیر
از صدقه سر یه دیوونه که اومد کشور و اقتصاد و همه چیز را در 8 سال به اتش کشید و کشور را ویرانه کرد
وام های میلیاردی گرفتند و در چند سال شدند میلیاردر های شهر
خیلی هاشون بیش از چند کلاس سواد ندارن و به کمک پول باد اورده
دارن تمام عقده هاشون را سر مردم در میارن .
ماشین می خرند چند صد میلیون ولی بلد نیستند اسم اون ماشین را درست بگن
بلد نیستند قیمت اون ماشین را به عدد درست بنویسند .
یه وقت می بینی گوشه و کنار خیابون به ماشین هاشون تکیه دادن و پز می دن که بله
ما اینیم !!!!!
اینم ماشین دست و پا بلند ما .
...................
بابا بزرگ
تو هم یه وقتایی تو هم به نره خر سیاه و دست و پابلند یشمی ات تکیه می دادی و قیافه می گرفتی .
و به رعیت های بدبخت مسعود اباد که یه خر مافنگی داشتن و یه پالون مندرس و با زبون بی زبونی می گفتی که .
اگه تو دنیا خر هست این خر خر منه و از همه خر ها خر تر هست هم سر تر هست .
.......................
بابا بزرگ
تو تو زندگیت با همون دو تاخر سر کردی و زندگی و رفتی .
پدرم هم که یه دوچرخه راله داشت تا تو سبزه میدون بود و بعد که رفت قاسم اباد و در اواخر عمرش یه موتور گازی رکس خریده بود
یه خورجین هم گذاشته بود روش و می اومد تو ابادی هر چی لازم داشت می خرید .
گاهی هم مادرم را ترک موتور می نشوند و می اومدند خونه ما
و بعد می رفتند زیارت محمد هلال سر قبر اموات .
همیشه قیافه مظلوم و محجوب مادرم جلو چشمام هست که با یه دستش کمر پدرم را محکم چسبیده بود و با یه دستش محکم چادرش را
زیر گلوش .
...........................
پدرم هم با همون موتور رکس زندگی را به پایان برد .
من هم اول یه ژیان خریدم و بعد تر یه پیکان قراضه و یه رنو و این قراضه ها را ادامه دادم تا رسیدم به یه ماشین دست دوم پراید
...............
و حالا هم یه پراید قراضه چند ساله دارم
ولی بابا بزرگ
همیشه اصرار داشتم به تائسی از خر سبز تو و موتور سبز پدرم رنگ ماشین من هم سبز یشمی باشه .
.......................
بابا بزرگ
تو یه عمر خر داری کردی و راحت .
خرجش روزی نیم من کاه بود و یه سطل اب و گاهی اگه جور میشد یه کیلو جو بهش می دادی .
.....................
ولی اگه راس میگی بیا یه سال ماشین داری کن .
اولا یه ماشین مثل قوطی حلبی بهت میدن 21 میلیون بی زبون .
اگه قسطی بخری و باپول وام که واویلا
باید بچه هات بعد از مرگت بقیه قسط هاش را بدن .
............................
اگه یه گوشه اش به جایی بخوره خدا می دونه چقدر باید صافکار و نقاش بدی تا مثل اول بشه .
اگه پالون خرت یه وقتی گوشه اش پاره می شد خودت با جوالدوز می دوختی یا ماجو گوهر
و اگر پارگی خیلی عمیق بود موقت پانسمان می کردی با یه پارچه ای تا به دست متخصص اون اوسا مندقا پالون دوز ماهر بچه مختص اباد بیدگل جراحی بشه .
...............
خرت بیمه هم که نبود وپولی برای این کار نمی دادی
من برای این پراید قراضه سالی یه ملیون باید پول بیمه بدم
بیمه ثالت و بدنه و تازگی ها یه مد جالب هم درست کرده اند به اسم الحاقیه
...............
باید دوباره بری و نقره داغ بشی و یه مبلغ بدی و گرنه نه در صورت تصادف تتمه حساب با خودت است باید بپزدازی .
....................
بابا بزرگ
یه عمر خر داری کردی و خرسواری .
اختیار خودت و خرت با خودت بود .
اگه تو کوچه با یه رقیق به هم می رسیدی همون جا وا میسادی و حرف می زدی .
ولی اگه من بخوام با رفیقم تو کوچه و خیابون دو کلوم حرف بزنم
اونقدر بوق می زنند و فحش میدن که از هر خوش و بش با دو ستی سیر می شم
تازه اگه مامور نرسه و جریمه ام نکنه .
.....................
بابا بزرگ
تو خسته که می شدی تو دشت و صحرا و تو کوچه و خیابون
هر جا عشقت می کشید افسار خرت را به یه چیزی بند می کردی و می بستی و یا علی
یا میخ طویله اونو تو سوراخ یه دیوار می چپوندی .
ولی من اگه بخوام خرم را که همین پراید باشه نگه دارم یه جایی نمی تونم
میگن هر جا که ما میگیم و گرنه جریمه می کنند .
.....................
بابا بزرگ
یادت هست که خر سفید یخچالیت را به خاطر اون مورد منکراتی که با هاش انجام داده بودند و از چشمت افتاد فروختی .
ولی اون مورد منکراتی را چند نفر دیدند و شنیدند و و چیزی نگفتند و تو فروختی
حالا اگه این پراید قراضه خلافی کرده باشه به حق و ناحق
یه سر پل خر بگیری براش گذاشتن .
وقت فروش باید خلافی بگیری .اونوقت یه کلید کامپیوتر می زنند و نامه اعمالش میاد بیرون .تمام و کمال .
یه چیزایی هم اضافه تر
اصلا نمی دونی کاشمر کجاست .ولی این جعبه جادو بهت میگه در فلان ساعت فلان خیابون خلاف پارک کردی .
اصلا شهر ماکو 1500کیلومتری تو بوده و حالا اسمش به گوشت خورده اونجا تو با این پراید خر سبقت گرفته ای و باید جریمه بشی
هر چه هم قسم و ایه بخوری فایده نداره که من نرفته ام اونجا ها
..................
تازه شهر داری هم از ت عوارض سالانه بابت خیابون های پر از چاله چوله ازت می گیره .
و معاینه فنی هم قوز بالا قوز است .
چشم و چال ماشین را می بینند و زیر و بالای اونو و یه پولی می گیرند و
یه برچسب به شیشه ماشینت می زنند تا سال دیگه .
.....................
مثلا اگه قرار بود برای خر سبز یشمی خودت معاینه فنی بگیری
باید افسار و پالونش مرتب و نو باشه .
قشنگ بتونه عر عر کنه
نعل هاش تازه و نو باشه .
و بد شانسی نیاری در موقع معاینه فنی حالا خرت یادش نباشه اونجا نگاش به خر دیگه که تو نوبت معاینه فنی هست بیفته وفیل انتن منکراتیش یاد هندوستان کنه و وسط معاینه فنی دنبال خر های دیگه کنه
بساط اونجا را به هم بزیزه و خرت توقیف بشه و بره تو پارکینگ .
اونوقت چند تا جریمه باید بدی و بعد از چند روز خرت را با جل و پالون پاره که تو پارکینگ از گشنگی و تشنگی پدرش در اومده باید تحویل بگیری
.......................
نامه به بابابزرگ
نامه به بابا بزرگ علی اکبر !!!
.......................
ترموستات ( پروستات )
...................
با با بزرگ علی اکبر
.....
هیچ وقت یادم نمیاد مریض شده باشی .
یه وقتایی که سرت درد می گرفت ماجو گوهر یه چار گرده می زیخت تو یه نعلبکی چای
با انگشت کوچکش او نو به هم می زد و تو باتکه نبات می خوردی .
خوب خوب می شدی .
بعضی وقت ها گل گاو زبون و سنبل الطیب و عناب و سه پستون می جوشوند و تو می خوردی
گاهی وقتا هم ترنجبین و شیر خشت و نشاسته .
دکتر متخصص تو ما جو گوهر بود .
..........................
تخصص ماجو گوهر چند بار به درد منم خورد .یه بار تو خونه سرمحله شاید 5 ساله بودم و طبق معمول شیطون و فضول و کییوز .
یه چوب بلند داشتم که می ذاشتم بین پاهام و مثل بچه ها روی زمین می کشیدم و صدای ماشین یا موتور در می اوردم .
روی دیوار همسایه یه سوراخ بود که چند زنبور می رفتن توی سوراخ و می اومدن بیرون .
چوب را چپوندم تو سوراخ و چشمت روز بد نبینه .صد ها زنبور اومد بیرون و تا خواستم فرار کنم چند تاس به سر
ماشین کرده و کچل من و چند تاش به صورتم نیش زدند .
رفتم خونه و از درد داد و فریاد .ماجو گوهر فوری از خونه زد بیرون و بعد از چند دقیقه از خونه علی محمد حسن
یه بغل برگ انجیر اورد .
منو که از درد نعره می زدم خوابوند و با فرخ زن همسادهمون شیره برگ ها را مالید جای نیش زنبور ها
کم کم اروم شدم و به خواب رفتم .بعد از ساعتی که بیدار شدم رفتم راس اینه .
هم خنده ام گرفت و هم ترسیدم .سر و کله باد کرده و یه طرف صورت مثل یه انار بزرگ باد کرده ولی طرف دیگه همون پوست سیاه زرد رنگ سیاه سوخته .و کله ام مثل کوه و دره های خمب دره .
شکل همه چی بودم غیر از ادمیزاد !!!!
تا چند روز بعد که شدم مثل یه ادم
....................
یه بار هم طبق معمول سنواتی رقته بودیم شازده قاسم اران اون روز و شازده قاسم بیدگل فعلی !!!!!
شب تو ایوون خوابیده بودیم که با درد شدید گوش بیدار شدم .از درد گریه می کردم .ماجو گوهر گفت که مورچه رفته تو گوشت .
یه زن باید با سینه اش شیر بریزه تو گوشت تا مورچه خفه بشه .
تو زوار هایه زن بود که یه بچه شیر خواره داشت و همیشه سینه زن تو دهانش بود و تا سینه را بیرون می اورد
عر عر بچه به اسمون می رفت .
ماجو دستم را گرفت و بین زوار ها که خواب بودند پیداش کرد و اونم نوک سینه را گذاشت تو گوشم و پر از شیر کرد گوشم را و خوابید .
چند دقیقه کشید مورچه خفه شد و من من اسوده شدم .
.........................
بابا بزرگ
تو چند تا بیماری داشتی که تا اخر عمر ازش خبر نداشتی .
تو اصلا رنگ دوا ودر مون را ندیدی و خوش به حالت .و گر نه باید هر چی دنبال خرت می دویدی بدی به از مایشگاه . و دکتر متخصص و ام ار ای و پاتو لوزی و .....
.................
بابا بزرگ
تو یه عمر مرض قند داشتی و نفهمیدی خوش به حالت .یادت هست دم به ساعت اب می خوردی و همیشه می گفتی تشنه ام .
یادت هس همیشه می گفتی گشنم هس و نون اب می کشیدی و با ماست می خوردی .
و هیچ وقت چاق نمی شدی .
اگه حالا بود باید را به را می رفتی ازمایش و روزی چند تا بن کلامید و متفورمین بعد هم که قزص ها افاقه نمی کرد باید انسولین می زدی روزی چند بار و خیلی ها در اخر کار به این مرض کلیه از دست میدن و قلب که باید فک و فامیل دنبال دل و قلوه براشون بگردن اخر عمری و خدا می دونه قیمت یه دست دل و قلوه ادمیزاد سر به فلک می زنه !!!!1.و بقیه زندگیت با کوفت می شد و دیگه دلت نمی چشبید که یه حب قند بخوری یا مثل ادم یه قاچ خربزه .
ولی یادم هست تا اخرین سال عمرت روزی یه خربزه یه منی اقا نبات دشت مسعود اباد را می خوردی و ته اونو هم اب تراش می کردی .و به هر چه دیابت نوع یک و دو هست می خندیدی !!!!
...........................
پروستات
.....................
با با بزرگ
.........
یه بیماری دیگه داشتی که ازش تا اخر عمر خبر دار نشدی اونم بیماری پروستات بود .
این بیماری اسم قشنگی داره ولی پدر ادم را در میاره .
کارش مثل (تر موستات )ماشین هست مقدار خروجی ادرار را در مرد تنظیم می کنه و فشار اونو .
حالا اگه این مجرا چیزی توش رسوب کنه و تنگ بشه اول عزاست و ادرار از حالت ابشاری به قطره ای تبدیل میشه .
.......................
بابا بزرگ
دلت اب میشه یه ادرار درست و حسابی بکنی و دم به ساعت هر دفعه چند قطره .
یادت هست با هم که می رفتیم صحرا چند بار وسط راه می نشستی و پاچه تمبون مشگی را ور می مالیدی و منکراتی را در می اوردی و چند قطره ادرار و با یه کلوخ پاک می کردی و دوباره چند دقیقه بعد.با این مرض که نمی دونستی چی هست سر کردی و رفتی .
..................
بابا بزرگ
اگه حالا این مرض را داشتی ماجو گوهر مجبورت می کرد بری پیش متخصص این فقره مرض .
یه دکتر متخصص این کار هست تو کاشون اسمش را بعدا میگم بهت .
..............
اول از همه باید نوبت بگیزی چند روز قبل و دفترچه بیمه ات هم که فقط یه کاغذ یاد داشت هست براشون و باید 30 هزار تومن پول بی زبان بدی .
نوبتت که شد اتفاقا یه دکتر خوش اخلاقی است بر عکس اسم فامیلی اون که یاد قدیم ها را میده دکتر جوان و خوش برحوردی است .
اول از خودت می پرسه چه درد و مرضی داری خوب که براش گفتی
میگه بخواب روی تخت .
و اسفل السافلینت را در ار .
........................
از خجالت اب میشی با با بزرگ .
چیزی که تو شب تاریک خجالت می کشیدی نشون ماجو گوهر بدی
حالا تو روز روشن باید نشون دکتر بدی .
کاش به همین جا تموم می شد .دکتر یه دستکش دست می کنه و این عضو منکراتی را تمام زیر و بالا و سوراخ سمبه هاش را دست می کشه و زورش می کنه و معاینه می کنه .
داری از خجالت می میری که یه خانم منشی در می زنه و میاد تو گوشی تلفن را میده به دکتر که از بیمارستان کار فوری با تو دارند .و منتظر می مونه دکتر چی بگه
یه دست دکتر عضو منکراتی تو و یه دستش گوشی
.....................
ارزو می کردی اصلا چیزی نمی داشتی که اینجور گیر بیفتی و این جور معاینه بشی .
....................
بابا بزرگ
دکتر یه نامه می نویسه برای بیمارستان میلاد برو ام . ار .ای
میری اونجا خداتومن پول ازت می گیرن و بعد از چند ساعت می فرستندت تو یه کوره !!!!
داخل کوزه که میشی یاد شب اول قبر می افتی و نکیر و منکر
بعد از چند دقیقه می ایی بیرون و چند عکس دستت می دن .
روز دیگه دو باره می ری دکتر .یه پیر مرد اونجا تو نوبت نشسته
خیلی حرف می زنه .با دیدن تو میگه تو هم(ترموستات )
داری.خنده می کنی و میگی هنوز نمی دونم و از علایم اون میگه
و می فهمی که بله تمام این علایم را داری .
.....................
دکتر عکس ها را می بینه و جند تا اصطلاح خارجکی میگه و میگه برو میلاد
یه عمل کوچک می کنم باید بره پاتولوزی نمونه اش .یه تیکه از منکراتی زا بز میداره و می فرسته ازمایشگاه .
خلاصه بعد از عمل جواب نا مساعد است و ناجور .
میگه یه بار دیگه نمونه را ببر تهران و دوباره همون جواب.
....................
بابابزرگ
قید همه چیز را می زنی و یه سالی دکتر رفتن را ترک می کنی ولی بدتر میشی .
بر حسب اتفاق یه دکتر تو یه شهر دیگه که متخصص این کاره می بردت تهران تو یه بیمارستان خصوصی .
دو باره همون ام ار ای و همون کوره و دوباره ازمایش پاتو لوژی و جواب بدتر
جوری به مرگ می خوابونندت که به تب راضی میشی .
و هر دفعه برای ازمایش یه تیکه از اون عضو را می برن برات
اگه وضع این جور پیش بره دیگه چیزی ازش نمی مونه و ماجو گوهر با لنگه کفش ازت پذیرایی می کنه .
..................
بابا بزرگ
دعا کن وگرنه یا باید بری شیمی درمانی و بعد از مدتی کچل شدن و از شکل ادمیزاد افتادن بری محمد هلال .
یا اگه شانس بیاری نصف بیشتر عضو مربوطه را با جراحی بکنند و بندازند پیش گربه !!!
......................
با با بزرگ
چه شانسی اوردی و مردی و گرنه می دیدی از قبل این عضو منکراتی چمد نفر نون می خورن !!!
دکتر .ازمایشگاه .بیمازستان .عکس برداری .و ......
....................
بابا بزرگ
نامه هایی به ماجو گوهر
نامه هایی به ماجو گوهر (1)!!!!
...................
سلام ماجو گوهر
...........
در ست 40ساله که تو رفتی محمد هلال .
تو این مدت زمین و زمان عوض شده .اگه بیایی دیگه اثری از او ن رورا نیست .
همه چیز عوض شده .عروسی و عزا .
مسافزت ها .دید و بازدید ها .رابطه های اجتماعی .
مرد ها و زن ها .
دختر ها و پسرها .عید ها .محرم و ماه رمضان و همه و همه .
من سعی میکنم یکی یکی حال و هوای اون روزایی که تو 40 سال پیش بودی .و حالا را برات بنویسم .
خودت مقایسه کن که اون روزا زندگی بهتر بود یا حالا
بوی زندگی و ادمیزاد اون روزا بیشتر می اومد یا حالا .
از عروسی ها شروع می کنم .
..........................
عروسی
نامه هایی به ماجو گوهر
نامه هایی به ماجو گوهر
.....................
عید سال 55 که سپاهی دانش بودم و اومده بودم دیدن عید و مرخصی
حالت خوب بود .
هنوز داشتی پشت چرخت پشم ریسی می کزدی .
یادم هست بهد از روز 13 که می خواستم برم دو تا ماچ به گیس هی حنایی رنگت کردم و تو هم با دهان بی دونت لپ های منو ابکش کردی
این اخرین روبوسی من و تو بود .
......................
اون روزا تلفن که نبود و از خانواده و تو خبر نداشتم تا امتحانات بچه ها که تموم شد اخرای ماه خرداد بود اومدم خونه .
از پله های ایوون اومدم بالا .
همیشه اول می اومدم پیش تو .چرخت را از حرکت می نداختی و ابکش صورتم .
اتاقت اولی بود ولی نه خودت تو اتاق بودی و نه چرخ پشم ریسی تو .
در دولاب هم جار تاق باز بود و از همه چیزهایی که توش می ذاشتی و در کودکی به من می دادی و گاهی هم من کش می رفتم خبری نبود .
اصلا تو اتاق اثری از رختخواب و وسایل تو نبود .
.......................
رفتم اتاق وسطی مادر و پدرم رو قالی بودند
پرسیدم ماجو گوهر کجاست !!!!!
جوابی ندادند دو باره و سه باره پرسیدم جواب ندادن .
پدرم با دستش قبضه ای از چله قالی را جمع کرد و تونستم صورتش را ببینم .
چیزی نگفت و از چشم های خیسش فهمیدم چی شده .
ساکم را گوشه اتاق پرت کردم و پریدم رو دو چرخه پدرم .
از کوچه پس کوچه ها و میدون بزرگ خودم را رسوندم محمد هلال .
بار اولی بود که تو را تو محمد هلال می دیدم .
زیر خروار ها خاک .
نامه هایی به ماجو گوهر
نامه هایی به ماجو گوهر (1)!!!!
...................
سلام ماجو گوهر
...........
در ست 40ساله که تو رفتی محمد هلال .
تو این مدت زمین و زمان عوض شده .اگه بیایی دیگه اثری از او ن رورا نیست .
همه چیز عوض شده .عروسی و عزا .
مسافزت ها .دید و بازدید ها .رابطه های اجتماعی .
مرد ها و زن ها .
دختر ها و پسرها .عید ها .محرم و ماه رمضان و همه و همه .
من سعی میکنم یکی یکی حال و هوای اون روزایی که تو 40 سال پیش بودی .و حالا را برات بنویسم .
خودت مقایسه کن که اون روزا زندگی بهتر بود یا حالا
بوی زندگی و ادمیزاد اون روزا بیشتر می اومد یا حالا .
از عروسی ها شروع می کنم .
..........................
عروسی
................
ماجو گوهر
نمی دونم تو و بابا بزرگ علی اکبر چه جور عروسی کردید .
بابابزرگ اصلا صورت ماهت را دیده بود یانه .
موهای بلند شرابی رنگت را دیده بود یانه .
تو که به قول خودت از بچه گی دنبال شعر بافی بودی تئو یه کار گاه
بابا بزرگ بچه سرمحله بود و تو بچه میدان کلاغ که حالا اسمش را عوض کردند و شده میدون حجتیه .
ولی می دونم بابا بزرگ تو دشت خواجه منصور اب می کاشت و از تو میدون کلاغ رد می شده یره صحرا .
شاید یه روز وقت عبور از اونجا تو را دیده که از کارگاه خارج می شدی یا وارد اونجا می شدی .
کی اومد خواستگاریت و با چه ناز و ادایی بله را گفتی نمی دونم .
ماشین که نداشت و نمی دونم اون روزا خرش چه رنگی بود .
ولی می دونم حتما خر داشت .
چون بابا بزرگ بدون خر نمی تونست زندگی کنه .
جونش به خرش بسته بود .
مثل ماشین باز های حالا که جونشون به ماشینشون بسته است و هر روز مدل جدید .
می دونم بعد از عروسی اومدی محله ما سرمحله .
میتونم بعضی از چیزهای جهیزیه ات را حدس بزنم چی بود .
چند تا بسسو صد درمی و پنجاهی و بیست و پنجی برای برای ماست .
دو تا وورنه و چادر شب برای صحرا
یه بلو که شب ها غذای مونده را زیرش بذاری که گربه نخوره به جای یخچال ساید یای ساید
دو تا طبق چوبی که باهاش نون خونگی پهن کنی .
جند تا مرطبونی که توش ارده شیره بریزی .
دو تا کوزه برای اب و یه تغار برای ارد خمیرکردن .
دو تا چراغ موشی یکی برای اتاق و یکی برای با بابزرگ که بره سر کشی خرش تو طویله .
یه سفره قلمکار و چند تا کاسه و بادیه مس .
چند تا چلو کش مسی و چند تا سیخ و سیخچه .
اون اتاق دو تا دولاب داشت که یکیش اختصاصی از تو بود
یه افتابه مسی لب کنگره ای و یه مجمعه کنگره دار برای رو کرسی .
چند تاشیشه قلقله دراز که توش سرکه می ریختی ..و ....
هنوز اون اتاقی که که شب عروسیت اومدی سالم و پا برجاست .
هفته قبل دیدم .پدرم و عمو اقاجان و عمه صغری و عمه کبری را تو همون اتاق سیاه شده که یه گوشه اش اجاق دود گرفته داشت به دنیا اوردی .
همون اتاقی که بعد ها به پدرم بخشیدی و مادرم به عنوان عروس اومد توی اون اتاق .
خواهر بزرکم و برادرم و من که اخرین محصول اون اتاق بودیم و من 6 سالم بود که اومدیم خونه جدید تو سبزه میدون و اون خونه همسایه داری با اون خاطرات خوب را فروختیم .
زیر همون اتاق طویله خر با با بزرگ بود .
توی اون خونه با چند تا همساده خوب مثل ایران و علی عسگر
فرخ و شوهرش علی محمد غلوم علی
حبیب پی کلفت و زنش زهرا و اباجی اون پیر زن افلیج یه عمر زندگی کردی .
شب ها ی تابستون همه یه برمه گوشت لوبیاب و نون اب کشیده خونگی ور می داشتیم و روی پشت بوم .
پای چراغ دستی که به یه تیر چوبی اویزون بود .
همسایه ها در چند قدمی هم سفزه هاشون را باز می کردن و مشغول خوردن گوشت لوبیا می شدند .
تق و تق کوبیدن گوشت کوب بر بادیه مسی قشنگ ترین موسیقی بود
که شنیده می شد .
رعیت هایی که از صبح تا غروب تو صحرا جون کنده بودند و زن هایی که تا شب قالی بافته بودن و شیر گاو دوشیده بودن و ماست و پنیر کرده بودند
باچه لذتی پای اون چراغ ها گوشت و لوبیا می خوردند و ما بچه ها نگاهمون به پدر بود که امشب افتخار پاک کردن گوشت کوب به کی خواهد رسید .
...............................
کلک گوشت و لوبیاب که کنده می شد همسایه ها نیم ساعتی مثل ادم با هم حرف می زدن و چراغ ها خاموش و هر کسی می خوابید تا وقت اذان که عای اکبر قلعه با اون صدای نازکش اذان می گفت .
همه به اندازه کافی خوابیده بودند و از پشت بوم می اومدن پایین .
یه چایی با سماور زغالی و بعد دنبال کار و زندگی .
..........
بابا بزرگ علی اکبر و علی عسگر با خر هاشون می رفتن مسعود اباد
علی محمد غلومعلی با خرش می رفت دشت فرح اباد
حبیب پی کلفت یابوش را می بست به چرخ گاری و می رفت دنبال گچ و اهک بردن برای مردم از کوره ها
ماجو گوهر و اباجی می رفتند پشت چرخ پشم ریسی .
پدر و مادرم می زفتند تو پشگم روی قالی
ایران همساده مون می زفت گاو ها را بدوشه و پنیز کنه و بعد بره رو قالی .
...............
ما بچه ها هم میرفتیم تو کوچه های خاکی سرمحله و بازی کردنو تمام کردن روزهای خوش کودکی .
نامه هایی به ماجو گوهر
نامه هایی به ماجو گوهر !!!
....................
عروسی (2)
سلام ماجو گوهر
.....................
رسم و رسومات خواستگاری و عروسی با 51 سال پیش از بیخ و بن عوض شده .
اون روزا مادر ها و خواهر ها وقتی پسر به سربازی می رفت براش دستی بالا می کردند و زن می گرفتند .
از دختر فامیل بگیر تا همسایه هایی که شاید تو یه خونه نشسته بودند .
دختر های همسایه را شاید یه بار دو بار وقتی طشت رخت و لباس رو سرشون بود و می رفتند میراب های محل شاید یه نظر دیده بودند .
مادر ها می رفتند خواستگاری و بله می گرفتند و پیغام به پسر که بیا برات زن گرفتیم .
پسر از سربازی می اومد و یه شب بزرگای فامیل می رفتن بله برون و اذن گرفتن و نوشتن صورت مهر که اغلب یه اتاق خرابه تو خونه همسایه داری بود .
پسر هم که اصلا شب عروسی رسم نبود در در مراسم باشه .
یه شب عقد می کردند و نقل و شیرینی
................................
پسر می رفت عمله بنایی یایه قالی گوشه سرداب یا اتاق سز پا می کردند و می رفتند دبنال قالی بافی .اگه رعیتی داشتند مثل بچه ادم می رفت صحرا کشاورزی .
اگه وقت خیار و خربزه می شد مقداری از اونا را بر می داشت می برد در خونه نامزدی که تا حلال اصلا ندیده بود .
در می زد خسرو یا برادر زن می اومد در خونه و یه تعارف خشک وخال از ترس باخسوره که داشت این منظره را از دور می دید و چشم غره می رفت .
دختر مادر مرده هم اگه می فهمید نامزدش اومده می رفت تو بالاخونه واز سوراخ بالاخونه یه نگاه به داماد بد بخت می کرد و می ترسید که حتی یه اشاره ای هم بکنه .
و دوباره می رفت رو تخته قالی م مشغول کار می شد .
.......................
ماجو گوهر
بعد از مراسم عقد کنان که خیلی ساده برگزار می شد روز دیگه خدا بیامرز رحمان مرشدی و غلومرضا با ضرب و کمانچه می اومدند در خونه عروس .
اگه پدر خانواده عروس شیخ بازی در نمی اورد بساط ساز و طرب را تو وسط خونه همسایه داری پهن می کردند و مردم جمع می شدند
گاهی قدرت بیدگلی هم می اومد و بزم اونا کامل می شد
دوساعتی بساط ساز و اواز و رقص بر پا بود و حق و حساب خودشون را می گرفتند و می رفتند
اگر هم پدر عروس شیخ بازی در می اورد نصفه نیمه بدون بر گزار کردن ساز و اواز
حق و حسابی می گرفتند و می رفتند .
..........................
چند ماه که می گذشت با واسطه مادر داماد شب برابر معلوم می شد .
داماد اون روز به صحرا نمی رفت و می رفت سلمونی زلف ها را درست می کرد
ریش را می تراشید و بهترین لباسی که داشت می پوشید و اماده و قبراق برای دیدن عروس برای اولین بار .
از اون طرف عروس خانم را هم به وسیله خانمی که بساط بند و ریسمان داشت مو های زاید صورتش را می کندند و از حالت نیمه پسرانه به حالت دخترانه در می اوردند و ابرو های پت و پهن را یه خورده باریک تر می کردند و مقداری سرمه وسمه به صورتش می کشیدند و اماده .
.........................
دوماد را روی یه صندلی ارج اهنی می نشوندن و یه میز جلوش بود که یه اینه روبروی داماد بود و حالا عروس خانم را وارد اتاق می کردندن خاله خانباجی ها
روی صندلی بغل دست داماد می نشوندند و لی لی لی می کردند .
هم پسر ها اون روزا کم رو بودن و هم دختر ها
عروس و دو ماد خجالت می کشیدن به هم نگاه کنند و با واسطه دیگران نیم نگاهی به هم می کردند و گاهی چند کلمه حرف
یه انگشتر یا النگو هم دوماد دست عروس می کرد و این اولین تماس فیزیکی و بدنی اونا بود .
ااکثر دامادها اون شب بار اول شریک زندگی خودشون را می دیدن .
زنی که باید یه عمر با هاش زندگی کنند .
گاهی اوقات داماد متوجه می شد عروسی که داره می بینه اونی نیست که تو کوچه پس کوچه بهش نشون دادن
اونی که اون روز دیده بود قشنگ تر و جوان تر بود
این جا بود که می فهمید به اصطلاح دختزی را بهش نشون دادن ولی دختری دیگه را جا زدن و بهش انداختن
و از همون شب جنگ و دعوا شروع می شد و تا هلال ابن علی ادامه پیدا می کرد .
.....................
ماجو گوهر
تو خودت چند مورد از این ها را برای صغری ملا علی همسادمون تعریف می کردی از زبون خودت این جا هم زنی را شنیدم.
که قناری نشون دادن ولی به جاش گنجشک رنگ کرده دادن !!!!!
بعد از شب برابر گاهی داماد می تونست به خونه عروس بره و تو تنها اتاقی که هم مهمون خونه اونا بود هم اتاق خواب و هو قالی باف خونه عروس را زیارت کنه زیر نگاه و چشم غره برادر زن ها و باخسوره .
عروس و دوماد جرات نمی کردن مثل ادمیزاد چند کلمه با هم حرف بزنند چه برسه دستی از پا خطا کنند و ......
تا با لاخره وقت بردن عروس می رسید.